روز دخمل های گل و گلاب کاشونِ (به یاد علی ضیا) بابایی، این موجودات مایه ی عذ اب مادران مباااارک
قبل از هرچیز موجودات عجیب دو پا یا پسران محترم حسودی تون گل نکنه و ایضا شکوفه نزنه و صبر کنید تا روز موجودی به اسم پسر برسد تا ما علی رغم میل باطنی اون روز رو هم به روش خودمون
گرامی بداریم ...
امروز با همه ی روزها فرق دارد بله دیگه قرار نیست در کانون داغ و سوزان خانواده ، اول صبحی با مو کشیدن های برادر گرامی شروع شود:( که البته از حق نگذریم من که تجهیزات خاص و البته کارآمدی دارم که از جیغ بنفش (البته برای من نارنجی) گرفته تا ناخن های دوست داشتنی ام
تا پناه بردن به باباجونم رو برای خودم دارم که به علت عدم خشونت در روحیه ام " آره جان خودش *:) " به معنی اسمم رجوع میکنم و صبر و آرامش رو پیشه کرده و بعدا چغلی محمدامین رو به بابای ِ عزیزم می کنم
!!!
هر جور دلتون می خواهید حساب کنید ! اصلا اسمش رو خودشیفتگی بذارین !
دختر بودن عالمی داره برای خودش ، عالمی که فقط خودمون می تونیم درک کنیم و با اون ذوق کنیم !
زندگی که متفاوت از بقیه ی زندگی هاست ، زندگی دخترانه یعنی دنیای صورتی (البته برای من بازهم رنگ و یارهمیشگی ام نااااارنجی)، مهربانی ها، زیبایی ها و هیجان انگیزها ! دنیای جینگول و مینگول داشتن ها، دنیای بغض کردن و قهر کردن ها و دلسوزی کردن هاست ، دنیای ریز خندیدن ها
و الکی سر ذوق آمدن هاست !
راستش رو بخواین ما دخمل ها گنج هایی داریم که یک پسر هیچ وقت نمی تونه از اون ها سر دربیاره !
یک پسر هیچ وقت نمی فهمه که چرا ما با هم قهر میکنیم آره ماها میگیم قهر قهر تا روز قیامت ولی بعد از قهر کردن یک گلوله توپی کوچولو موچولو توی گلویمون بالا و پایین میره و راه نفس مون رو می بنده
و به چند ثانیه نکشیده طاقت مون طاق میشه و دو ثانیه بعدش قیامت میشه وآشتی کنون راه می اندازیم
...
یک پسر هیچ وقت نمی تونه از راز اشک های ما سر در بیاره ...
پسرهیچ وقت نمی فهمه ماها به خاطر چه چیزهایی پچ پچ میکنیم و بعدش ریسه میریم از خنده ...
یک پسر هیچ وقت از گوشه پلک های مامان نمی فهمه که مامان چه قدر نگران درس و مقش ...
یک پسر بلد نیست که با دو کلمه حرف زدن همه خستگی رو از تن باباییش در بیاره ...
آن ها تا به حال خرید دختر –پدری نرفتند تا بابا هر چی که خواست برای عزیز کرده اش بخره ...
آن ها هیچ وقت حرف های آجی –آجی نزدند و نمی زنند ...
یک پسر هیچ وقت تجربه ی این رو نداشته که باباجون موهای بلند و فر رو شونه کنه و بعد خرگوشی ببنده ...
یک پسر عین من یا ما دخترا هیچ وقت کل بچگی اش رو رو شونه های باباش نبوده و سواری نگرفته و هیچ وقت نمی زده به پای باباش که تند تر و تند تر و بعدش هم قهقه نمی زده ...
یک پسر هیچ وقت زیر پاش بلندی نذاشته و جلوی سینک ظرفشویی نایستاده تا ظرف ها رو بشوره ...
اون ها هر چند روز یکبار دلشون بی دلیل نمی گیره و نمی روند یک گوشه و تنهایی برای خودشون توی دفتر خاطره شون چیزی بنویسند البته اون ها اصلا نمی دونند دفتر خاطرات روزانه یعنی چی، خخخخخخ ...
اون ها همکلاسی های دبستانشون رو فراموش میکنند و عین من یعنی ما دخترها تولد دوستاشون رو گرامی نمی دارن
(صدی تولد سال 2 رو یادته ؟؟ و البته اون همه دعا و نفرین
رو برای اون بدبخت "الاکلنگ و تیشه *:) "
اون ها هیچ وقت نمی تونند دفترهای خوگشل و جامدادی ِ رنگارنگ داشته باشند و کتاب هاشون " این آینه های دق " رو به ترتیب قد توی کیف شون بچینند"که البته در این مورد یک کوچولو مزخرفه ولی من دوست دارم،یکی باید دوربین مخفی بذاره از کیف من *:) "
تمام دلخوشی بچگی هام عروسک هام بود و اسباب بازی هام که حاضرم شرط ببندم هیچ دختری تو دنیا به اندازه ی من تو بچگی اش و البته کمی هم حال،عشق و حال نکرده ، یادش بخیر وقت هایی که بابایی و مامانم می اومدن مهمونی ازهمون اولش دلم قنج می رفت وقتی زنگی که بابام برام خریده بود رو فشار میدادن
وبعد ازگرفتن اجازه ورود ، توی استکان های اسباب بازی ام براشون شربت مامان ساز درست میکردم و اون ها به خاطر اینکه دلم نشکنه تا ته شربت رو با کلی چه چه و به به میخوردند و بابام با صدای خنده های دخترانه ی من قند و به قول خودش کله قند تو دلش آب می شده و البته بعدش سراغ دستشویی اتاقم یا مثلا خونه ام رو ازم می گرفتن
...
یادش بخیر اینقدر مجهّز بودم که شیر آب داشتم و ظرف هام رو هم میشستم ، یه جاروبرقی واقعی کوچولو
و خیییییییییلی چیزهای دیگه که الان همشون رو مامانم برام جمع کرده آخ که چه قدر دلم هوای خاله بازی و اون زمان ها رو کرده ...
ما دخترها رازی تو قلب مون داریم که هرچی بگذره ونسل ها عوض شه،جایش تکون نمی خوره،رازی که هیچ پسری ازش سر در نمی آره رازی شبیه ع ش ق
مهلا نوشت * :) وای چه قدر فک زدم ، آخه می دونین همه ی این نوشته ها تجربه هایی بود که خودم داشتم و دارم ... نمی دونم چرا اینقدر خوشحالم فقط این رو می دونم که بی نهایت خوشحالم که دخملم ، یه دخمل خوب (اعتماد به نفسم رو عقشه ،خخخخخ
)
قبل از دم دوستای همیشه پایه ام (فاطی،زهرای خودمون،ثریا،الهه و ...) درد نکنه که حداقل تو روزخودمون هوای هم رو داشتیم ...
و حال تشکراتی مخصوص و سفارشی همراه با بوس هایی آبدار و تُف تفی از موجودات عزیزی به نام صدف جوووووونم
،فهیمه جووووونم
،کیم بستنی جوووونم
،عاطی قاطی(عاطفه دختر عمه ام)،یگانه دختر خاله ام و عمه فاطی جونم و فِس فِس عزیزم(نفیسه دختر همسایه ی عزییییزم که فقط من به این اسم صدایش می کنم) و بازهم بابام که عین هر شب بستنی خرید و بهم تبریک رو گفت !
ولی فک کنم از مادر بنده دود و کُنده و ایضا بخاری بلند نشه ...
خواهر بنده هم که کلا تعطیل ِ
...
و اما داداش عزییییییییزم محمدامین فقسلی کلاس دومی که برای روز دخمل بهم یه کفشدوزک هدیه داد (که البته از توی حیاط پیدا کرده بود !!) و یه امروز رو دست از آرتیست بازی کشید
و من رو کیسه بکس قرار نداد و تنها به زدن لگد اکتفا کرد
...
البته الان داره این شعر رو می خونه :
پسرا شیرن مثل شمشیرن دخترا موشن مثل خرگوشن
علی الحال روزمون مباااا
اا
اااارک